گذرگاه



هوالرئوف الرحیم

الان تو رختخواب. هی این پهلو اون پهلو می کردم و تو هر پهلو یاد یه بخش از زندگیم می افتم که گره ی کوری افتاده بود و من جنگجو نبودم.

خب بعضی از آدمها هم اینطورین.

من تنها گزینه ای که باید اون چیز برام داشته باشه راه اومدنشه. باید دوستش داشته باشم و اون چیز هم من رو دوست داشته باشه تا بتونم باهاش راه بیام.

چند باری در می زنم. باز نکردن می رم. محکم هم می رم. نه شکست خورده.

تو دوستی هام. تو انتخابهام.

الان داشتم به سال کنکورم فکر می کردم که دستیار پزشک بودم. البته اولش. بعد شدم منشی و خدا رحم کرد آبدارچی نشدم. و شاید هم شدم. 25 هزار تومن حقوق می گرفتم. چقدر تحقیر. صبر. صبر. صبر. ولی جنگ نکردم. نایستادم حقم رو بگیرم. کارم رو با جدیت تا جایی که سرم می شد ادامه دادم. ولی وقتی باهام راه نیومدن، بوسیدم و کنار گذاشتمشون.

کاردانی هم همینطور. من که اونقدر تلاش کرده بودم تا بهش رسیده بودم. با تغییر رشته و کلی درس خوندن، وقتی داخلش قرار گرفتم و دیدم چقدر باهام ناسازگاره، اول هر ترم می خواستم بگذارمش کنار. مامان زوری کشوندم تا مدرکمو گرفتم. با نفرت هم گرفتم. با صلابت ازش دور شدم.

ولی وقتی وارد کارشناسی شدم؛ که می دیدم جنگ کردنم فایده داره. باز تغییر رشته و موفقیت همراه با لذت. تو کارشناسی به طور واضح تلاشهام به نتیجه می رسید. حسابی کیف کردم.

ماجرای عشق 10 ساله هم همینطور. دیگه فقط خواجه حافظ از اون عشق با خبر نیود. بعد بیان بگن "فکر نمی کردیم جواب مثبت بدی" و برن برای فرد دیگه شیرینی بخورن و تازه بیان بهت بگن "حالا نظرت چیه؟؟؟؟"معلومه که نمی ایستم. معلومه که رها می کنم. هرچند که بند بند وجودم تا مدتها درد می کرد از این رهایی. ولی انجامش دادم. با صلابت. پشت عشق آن روزهام رو هم برای رسیدن به دختر شیرینی خورده اش، گرفتم و با همه هم بحث کردم که چرا به این انتخاب احترام نمی گذارن؟!

سرکار اولم. موسسه تبلیغات. موفق بودم. خیلی. یک میخ سر راهم بود که رئیس بر نمی داشت. پول هم نمی داد. صبر کردم. راه اومدم. راه نیومدن. گذاشتمشون کنار. هرچه دنبالم پیغام فرستادن راضی نشدم. و وارد کار دوم شدم. انتشارات. موفق بودم. همچنان. ولی توهین باعث شد باز با صلابت بیام بیرون. بدون اینکه به خودم ناراحتی ای وارد کنم. چقدر شاد بودم حتی.

دیشب هم همینطور شد.

هر چی نوشتم، تا می اومد به نتیجه برسه، خستگی کار روزانه گند می زد توش. تلاش مضاعفم برای رسیدگی موازی خونه و بچه ها و خط و رضا، نتیجه نداد. داشتم از همه اش می افتادم. 

داد دیشبم سر رضوان. تذکر رضا. "فهو" ای که لحظه ی آخر خودش رو کج کرد و در نیومد. فسقلکی که یک بند جیغ می زد و در نهایت رسیدگی بهش تمرکزم رو از بین برد. رضایی که سر پسته ها نشست و فسقل مدام گریان رو رها کرد. مامانی که تا خرخره تو کار خونه ی خودش بود. ریحانه ای که سلام رو جواب می داد و د برو که رفتیم. و . همه اینها بود و من جنگجو نبودم که با پررویی هرچه تمام تر پیش برم و عین خیالم نباشه.

خسته بودم. به مرسده، مدیر پروژه، پیغام دادم و انصرافم رو اعلام کردم. ولی به دوستهام و استاد خبرش رو ندادم که رائ م رو نزنن.

دائم به خودم می گم برای این کار خیلی وقت داری. ولی فسقلک فقط الانه که برای اولین بارها میشینه. تا می تونی نگاهش کن. تا می تونی بچلونش. ببین رضوان دیگه اجازه ی در آغوش کشیدنش رو بهت نمیده. اگرم بده به شدت سرده. ولی این فسقل رو می تونی تا نفس داره و نفس داری بچلونی و تلخی انتخابت رو با نرمی و شیرینیش از کامت دور کنی.

دائم به خودم یادآور میشم تمام ن موفق و فعال اطرافم رو. که از زمان تحصیل بچه هاشون شروع به کار و فعالیت کردن.

مدام به خودم می گم: 

هنوز وقت هست. هنوز کلی وقت هست. اگر زنده باشی. فعلا به عشقت برس. به بچه ها و زندگیت. حتی به رضا. رضایی که با دسته گل داوودی سفید خونه اومد تا بخاطر تذکر دیشبش عذرخواهی کنه. رضایی که داره به آب و آتیش می زنه که شادت کنه. حتی به نظر خودش هم کلی کار کرده تا شرایط رو برات فراهم کنه(یک ساعت پارک با بچه ها. یک ساعت با رضوان که مفید نبود و تمام مدت فسقلک کار داشت و یک کلمه هم ننوشتم. )

نوشتنم به این دقت و با جزئیات برای سالهای بعده.

بدونم چی شد.

بدونم چرا.

بدونم کی مقصر بود چرا.

بدونم به چه چیزهایی فکر می کردم که اینطور شد.

 

 

 

همین.


هوالرئوف الرحیم

کار نوشتن اصلا خوب پیش نمیره.

بر خلاف اولش که ذهنم باز باز بود، الان قفل شدم چه قفلی.

تمام امیدم به مفهوم آنچه می نویسم هست.

زمان رو از دست دارم می دم و حسابی در تنگنام.

خیلی هم خسته شدم.

رضا بعد از حرفهایی که بهش زدم و درد دلی که باهاش کردم، امروز خیلی کمک کرد. 

عجیبا غریبا هاااا.

با اینکه خودش از سر کار اومد نتونست بخوابه و سردرد شدید داشت، جفت بچه ها رو برداشت و یک ساعتی برد پارک.

جفتشون رو کشته مرده تحویلم داد که شام خورده نخورده رفتن تو رختخواب.

منم تو اون یه ساعت آخرین چیزی که به ذهنم رسید رو اجرا کردم و به کل خوردم به دیوار و مغزم درد گرفت.

همش فسقلک به خاطرم میاد که این روزها یک سانت یک سانت با تمرین و تکرار داره پاهاش رو به دهنش می رسونه. و احتمالا تمرین تقویتی هست برای نشستن. چیزی که از روز 26 شهریور آغازش کرده.

تا میام ناامید بشم و کل دم و دستگاه رو جمع کنم، اون میاد به ذهنم و باز میشینم به فکر کردن.

خیلی خستم. 

خدایا یه کمکی بفرست.

روزنه ی امیدی. چیزی. 

 

 

 

 

 

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

baghbani2 دستگاه تصفیه آب آشنایی تخصصی با فرش ماشینی مشهد و فرش ماشینی کاشان android2020 بهترین روش کسب درآمد اینترنتی اخبار کارشناسی ارشد خرید فالوور . خرید لایک gta android محتوای سفر شامپو سر مو تقویت